شاید شما هم میخواهید بدانید چند سال دارم، چه خواندهام و چه سوابق کاریای دارم. اما من میخواهم خودم را جور دیگری به شما معرفی کنم:
من کیستم؟ من اسمم نیستم، شغلم نیستم، تحصیلاتم نیستم ولی همه مرا با اسمم میشناسند و البته در مراکز رسمی با شماره ملیام بیشتر کار دارند تا اسمم و حتی در جاهایی مثل فرودگاه این عکس من است که اهمیت بیشتری پیدا میکند تا مبادا من خودم نباشم اما واقعا من کیستم یا چیستم؟
توضیح من خیلی سخت است، من میتوانم چیزهای مختلفی باشم اما خود خود من نیست. من برای خودم همان چیزی هستم که پشت کره چشمهایم قایم شدهام و دارم از دو حفره استخوانی به جهان نگاه میکنم و برای شما همانی هستم که پشت یک صفحه کلید نشسته است و دارد مینویسد. «من» یک کلیت عجیبی دارد که نه فکر است و نه احساس، نه خاطره است و نه تخیل، نه تجربه است و نه دانش و در عین حال همه اینها هست.
برای گرفتن تصویر از خودم، دوربین لپتاپ را روشن میکنم و در تاریک روشنایی اتاق عکسی از خودم برمیدارم و با فشردن دکمه واقعی موش (موس)، دکمه مجازی گردی را بر صفحه تصویر میفشارم و صدایی شبیه صدای دوربین را میشنوم و اینگونه است که تصویر نویز دار من با کیفیت پایین در حافظه لپتاپم ذخیره میشود. رونوشتی از هزاران صفر و یک از من برداشته میشود و میرود داخلش و بعد اطرافش را با ابزاری که شبیه کاتر مجازی، میبرم، اسمش فایل تصویری jpg را میگذارم زیبا مغربی و میاندازمش تو صفحه که درباره خودم بنویسم.
بارهای زیادی شنیدهام که دیگران از ترکیب نام و نام خانوادگیام یعنی زیبا مغربی تعریف کردهاند که چه ترکیب زیبایی است که بیشتر شبیه زیبای غریب است چون مغرب جایی دور است و ما شرقی هستیم و اینکه که تو باید زیبای مشرقی میبودی، اما به هرحال لطف داشتهاند و از ترکیب اسم و فامیلم تعریف کردهاند اما اجازه دهید که یکی از متاخرترین آنها را برایتان تعریف کنم :
شب شده است، از کوچهپسکوچههای حد فاصل میدان صادقیه میروم تا برسم به متروی صادقیه و بروم خانه. چند وقتی است که یکی از دندانهایم افتاده و با این حال رفتن به دندانپزشکی را هی پشت گوش میاندازم. بالاخره بر تنبلی چیره میآیم و از لابهلای کتابها و خرتوپرتهای داخل کوله، گوشی را پیدا میکنم و شماره را میگیرم. منشی آن طرف خط هزاران سوال میپرسد و بالاخره یک وقت میدهد برای هفته آینده و دست آخر میپرسد: اسمتون؟ و طبیعتا میگویم زیبا مغربی هستم، او دوباره تکرار میکند ببخشید؟ و من با صدای بلندتری که بیشتر شبیه داد است، میگویم: زیبا مغربی. در همین حین خانمی که جلوتر از من در پیادهرو در حال حرکت است و احتمالا دارد میرود مترو که برود به خانهشان برمیگردد و یک نگاه عجیبی به من میکند که در یادم ماند.
به خانه میرسم، بعد از کمی استراحت میآیم مینشینم پشت لپتاپ و میروم داخل یک گروه تلگرامی خوشایند که چند عکسی را که طی راه رفتنهایم با دوربین موبایل گرفتهام به اشتراک بگذارم. چیزهایی برای همگروهیهایی که بیشترشان را ندیدهام مینویسم. یکی از افراد گروه به من میگوید چه اسم زیبایی دارید، اتفاقا امروز در خیابان اسمی شبیه این اسم را شنیدم و با خودم گفتم که این اسم را کجا شنیدهام.
حالا دلیل آن نگاه عجیب را میفهمم. به دوست عزیزی که تا آن شب چهره واقعیاش را ندیده بودم میگویم که آن خانمی که با صدای بلند نام زیبا مغربی را داد میزد، خود زیبا مغربی بود. تعدادی از اعضای گروه به این رخداد واکنش نشان میدهند و من و دوستم با اشکهای درآمده در شکلکهای گرد زرد رنگ میخندیم و از این همزمانی عجیب ابراز شگفتی میکنیم. ناخودآگاه یاد فیلمهای کیشلوفسکی میافتم. جالب اینجاست که این دوست عزیز هم عاشق سینماست و و پیش از اینکه چهره واقعیاش را دیده باشم از عشقش به سینما پی بردهام.
حالا با خودم فکر میکنم که شاید ما همان چیزی هستیم که به آن عشق میورزیم، شاید دوست تازه دیده شدهام، چیزی از جنس سینماست، شاید دوستان زیاد دیگری دارم که از جنس عشق به نوشتن هستند، شاید من همان عشق نوشتن باشم حالا میخواهد قلم باشد یا نور. من همانم که به آن عشق میورزم، بدون آنکه کسی شکلم را دیده باشد یا نامم را شنیده باشد.